گل پسر عزيز ما، سانیارگل پسر عزيز ما، سانیار، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما، سانیار

30 هفته

سلام بر پسر قشنگ و نازم سانيار جونم، الان كه اينا رو مينويسم سي هفته از اون صبح دل انگيز، صبح قشنگترين روز ارديبهشت گذشته، يادمه پارسال وقتي سي هفته از بارداريمو گذروندم برات نوشتم خيلي خوشحالم چون تو يكي از هفته هاي بارداريم كه اولش سي هست به دنيا مياي و الان باز مي نويسم خيلي خوشحالم چون اون روزا رو با سلامتي گذروندم و الان سي هفته است تو و همه دنيا رو دارم و هر روز شاهد بزرگ تر شدنت و افزايش مهارتها و توانايياتم . و باز آرزو مي كنم سالهاي زيادي با سلامتي و شادي سپري كني نفس مامان.  گل نازنينم، شما ديگه خيلي چيزا ياد گرفتي، مي توني بدون كمك بشيني البته گاهي هم سقوط مي كني! حسابي تقليد صدا مي كني مخصوصاً صداي سرفه . كلن وقتي ...
18 آذر 1391

عضویت در بانک خون

سانیار جونم سلام گل پسرم، می دونی من و بابا شاهین قبل از تولدت برای فریز شدن خون بند نافت اقدام کرده بودیم، من ماه نهم بارداری یه سری آزمایش دادم و لحظه تولدت کارشناس رویان اومد خون بند نافتو گرفت و حالا بعد از شش ماهگیت آزمایشا رو تکرار کردم که شکر خدا مشکلی نبود. چند روز پیش بابا شاهین مدارکتو برد رویان و کارت عضویتت صادر شد. این یه جور پس انداز سلامتیه اما  انشالا هرگز یهش احتیاج پیدا نمی کنی نفس مامان.   مامی و مامان جون باورشون نمیشد عکس روی کارت عکس تو نیست! آخه این نی نی شبیه توئه. ...
10 آذر 1391

سومين سفر هوايي

سانيار عزيزم سلام پسر گلم، من و بابا تصميم داشتيم امسال تاسوعا و عاشورا به همراه شما اردبيل باشيم و براي پنجشنبه دوم آذر، هفتم محرم، بليط گرفته بوديم، البته چون فكر مي كرديم به خاطر دو برابر شدن قيمت بليط مشتري كم باشه دير اقدام كرديم اما ايران اير جا نداد و مجبور شديم از آتا بگيريم كه چه اشتباهي كرديم، چقدرررر شركت بي مسئوليتيه. ساعت سه پرواز داشتيم تا هفت فرودگاه علافمون كردن و شما بسكه گريه كردي و نق زدي من و بابا واقعا له شديم از خستگي آخر گفتن كنسل. هرچي مردم اعتراض و داد و بيداد كردن بي فايده بود و محبور شديم برگرديم خونه. مي تونم بگم سخت ترين روز عمرتو گذرونديم، خيلي اذيت شدي عزيز دلم. الهي مامان فدات شه. همونجا ...
6 آذر 1391

نیم سالگیت مبارک

گل پسر نازنینم سلام عسل پسرم بیست و چهارم آبانماه شش ماهت تموم شد و نیم ساله شدی! مبارک باشه عزیزم. سانیار جون، امروز اول آذره و من باز با تأخیر می نویسم... بیست و چهارم آبان مرخصی گرفتم و صبح با بابا شاهین بردیمت مرکز بهداشت واکسن شش ماهگی شما رو زدن. شما خیلی آقا بود و فقط یه کم گریه کردی و تا بغلت کردم آروم شدی. وزنت 8100 و قدت 71 اندازه گیری شد و یه کم خیالم بابت وزنت راحت شد. تا شب همش بیحال بودی و شبش هم تب کردی تا سه روز بیقرار بودی و باز کم می خوردی و کم می خوابیدی و هر دومون اذیت شدیم، اما شکر خدا الان بهتری، جمعه هم با آننه اینا و عمو آرمین اینا یه جشن کوچولو به مناسبت نیم سالگیت گرفتیم و بابا روی کیکت شمع 0.5 روشن کرد، ای...
1 آذر 1391
1